چه کسی غیر از تو ...

و خدا حافظ اشک های تو و احساس من و بارش باران باشد!

چه کسی غیر از تو ...

و خدا حافظ اشک های تو و احساس من و بارش باران باشد!

تنهایی من

بیاتابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنها ترم
و خاصیت عشق اینست
کسی نیست،
بیا
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی ست
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
بیا
ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را
بیا
آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام
بیا
با من بیکس تنها شده بمان
بیا


.......


التماست نمی کنم !

هرگز گمان نکن که این واژه را

در وادی آواز های من خواهی شنید!

تنها می نویسم :((-بیا!

بیا و لحظه ئی کنار فانوس نفس های من آرام بگیر !

نگاه کن!

ساعت از سکوت ترانه هم گذشته است!

اگر نگاه گمانم به راه آمدنت نبود

ساعتی پیش

این انتظار شبانه را به خلوت ناب خواب های تو می سپردم!

حالا هم

به چراغ همین کوچه ی کوتاهمان قسم!

بارش قطره ئی از ابر بارانی نگاهم کافی ست

تا از تنگه ی تولد ترانه طلوع کنی!

اما...

- تو را به جان نفس های نرم کبوتران هره نشین ! -

بیا و امشب را

بی واسطه ی سکسکه های گریه کنارم باش !

مگر چه می شود

یکبار بی پوشش پرده ی باران تماشایت کنم ؟

چه می شود؟

رسم زمونه

 

عجب رسمیه رسم زمونه
قصه برگ و باد خزونه
میرن آدما از اونا فقط
خاطره هاشون به جا میمونه
کجاست اون کوچه
چی شد اون خونه
آدماش کجان خدا میدونه


بوتهء یاس بابا جون هنوز
گوشهء باغچه توی گلدونه
عطرش پیچیده تا هفتا خونه
خودش کجاهاست خدا میدونه
میرن آدما از اونا فقط
خاطره هاشون به جا میمونه

تسبیح و مهر بی بی جون هنوز
گوشهء طاقچه توی ایونه
خودش کجاهاست خدا میدونه
 میرن آدما از اونا فقط
خاطره هاشون به جا میمونه

پرسید زیر لب یکی با حسرت
 از ماها بعدها چه یادگاری میخواد بمونه
خدا میدونه
میرن آدما از اونا فقط
خاطره هاشون به جا میمونه

 

شب آخر

شب آخر است دل دلا چه داری که به زبان آوری 

                                   چه داری که گویی از آن خاطرات یاد آوری؟

 

غروبم مرگ خورشیدم ،غم انگیزم ،تب آلودم
نگاه بنگی شهرم، پر از رسوایی دودم

مرا نفرین کن ای عرفان، که دیشب در خیالاتم
خدا از بیخ گوشم رد شد و من بی خبر بودم

قناری با صدای خواندنم بر خاک می افتد
که من یک تکه از آیینه ی آواز داوودم

بدون تو در این آلودگی های غبار اندود
من از دنیای شفاف تغزل نیز مطرودم

صدای پای پاییز و طنین خش خش برگم
سکوت سخت دیوار و خروش هق هق رودم

جدا از روزهای گرم و خوب با تو سر کردن
پر از تاریکی ملموس یک حس شب اندودم

حنیف فطرتم بر سنگفرش کوچه ها یخ زد
و من بی او شبیه آتش عصیان نمرودم

چگونه بی خیال زخم های کاری ام باشم ؟
منی که دست هایم را به خون غم نیالودم......!

..... 

شعر از وبلاگ : http://toolesagetam.blogfa.com/

 

نیازمندعشق

یکی میگه:ماهمه نیازمند

 

عشقیم.عشق بخشی از سرشت

 

انسانی است.به اندازه ی خوردن

 

نوشیدن و خفتن.گاهی به هنگام

 

تماشای یک غروب زیبا خودراکاملا تنها

 

مییابیم و میاندیشیم :این زیبایی

 

اهمیتی نداردچون کسی راندارم تا

 

دراین زیبایی بااو سهیم شوم.درچنین

 

مواقعی باید پرسید:چندبار نثار کردن

 

عشقمانراازماخواسته اند و امتناع

 

کرده ایم؟چند بار از نزدیک شدن به

 

کسی و گفتن ان که دوستش داریم

 

ترسیده ایم؟ از تنهایی حذر کنید.به

 

اندازه خطرناک ترین داروهای مخدر

 

خطرناک است.اگر غروب دیگر برای

 

شما معنایی نداردفروتن باشید و به

 

جستجوی عشق برخیزید.بدانید که

 

همچون بقیه ی برکت های روحانی

 

هر چه بیشتر حاضر به بخشش باشید

 

بیشتر دریافت میکنید!